ملاقات علامه طهرانی با آیة الله خویی در نجف
مرحوم آقا میفرمودند که: «ما وقتی این رسالۀ رؤیت هلال را نوشتیم، گفتیم که لابد انشاءالله مطلب تمام است و دیگر مسئله حل شده است. بعد از یک مدت شنیدیم که نه، ظاهراً هنوز مرحوم آقای خویی بر روی همان مطالبشان هستند، منتهی از نظر علمی پاسخی نتوانستند بدهند.»
گاهی اتفاق میافتد که انسان نسبت به یک مسئلهای پایبند است ولی نسبت به ادلّۀ مخالف قدرت و توان کافی برای ارائۀ دلیل ندارد، ولیکن از حرف خودش هم دست برنمیدارد و این هم دیگر به دواعی مختلف بستگی دارد.
[مرحوم آقا] میفرمودند: «در آن سفری که عراق رفتیم. گفتیم که نجف برویم و با خود ایشان این مسئله را طرح کنیم. یک فرصتی پیدا کنیم و برویم مسئله را مطرح کنیم که دیگر مسئله به این و آن احاله نشود.» رفتیم و گفتند: که ایشان نجف نیستند و چون اواخر تابستان بود و هوای نجف هم گرم بود، گفتند کوفه هستند. توسط یکی از دوستانشان، آقا سید محمدرضا خلخالی، که در آنجا بودند، یک وقتی گرفتند که بعدازظهری بروند آنجا ایشان را ببینند. در کوفه منزلی بود که ایشان (آقای خویی) اوقات گرما آنجا میرفتند. گفتند: ما رفتیم و در زدیم و داخل رفتیم. از دالونی رد شدیم و گفتند: در فلان اطاق هستند. وارد شدیم، کسی را ندیدیم. فقط دیدیم که همینطور کتاب و کاغذ و نامه و پاکت و اینها روی هم تلمبار شده به یک شکلی که یک مقداری هم بالا آمده است. یعنی این قدر کاغذها روی هم آمده که حالت یک مثلا ارتفاع و تپه مانندی پیدا شده است! بعد دیدیم عجب، یک آقایی آن وسط این نامهها نشسته و دور تا دورش این نامهها بالا آمده است، بهطوریکه خیلی خوب مشخص نبود؛ نگاه کردیم دیدیم آقای خویی است! همینطور بدون عمامه با یک پیراهن و شلوار ـ خب هوا هم گرم بود دیگر ـ و بنده خدا همینطور سرش در این نامهها پایین است و دارد رسیدگی میکند. و وقتی من وارد شدم با اینکه در صدا کرد ولی ایشان متوجه نشد. ـ حالا شاید گوششان سنگین بوده است ـ [مرحوم آقا] میگفتند: رفتم و سلام کردم. گفتم: سلام علیکم، آقای خویی سلام علیکم، ما را میشناسید؟ یکدفعه این پیرمرد سرش را از این دیوار قلعه، که واقعاً هم دیوار قلعه تعبیر به جایی بود، سرش را بالا آورد و یک نگاه [به ما کرد و گفت:] بله! بله! آقا سیدمحمدحسین چطوری؟ حال شما؟ بعد میگفتند که ـ خب ایشان سمین بود ـ ما ایشان را در برخواستن و بیرون آمدن از قلعه مساعدت کردیم. [از آن قلعه] بیرون آمدند و کناری نشستند [و گفتند:] کجایی آقا سیدمحمدحسین بیایی ببینی چه بر سر ما آمده است؟! [مرحوم آقا] گفتند: ما نه گذاشتیم و نه برداشتیم، گفتیم چه کسی اینها را بر سرشما آورده است، غیر از خودتان چه کسی بر سرتان آورده است؟! یک سری تکان دادند گفتند: «علی کل حال ما را دعا کنید.» [مرحوم آقا] گفتند: نیم ساعتی بودیم، دیدم ایشان اصلاً حال صحبت کردن ندارد که حالا من بخواهم با ایشان راجع به این قضیّه بحث کنم. حال صحبت کردن هم حتی ایشان نداشت، رمق صحبت کردن نداشت، حالا چه برسد به این که بخواهد یک مسئلۀ علمی مطرح بشود. البته میگفتند: بعد من رفتم با آقای سیستانی ـ خدا حفظشان کند ـ صحبت کردم و به ایشان گفتم که خلاصه شما این بحث را با ایشان پیبگیرید و به یک نتیجهای برسید؛ دیگر نمیدانم انجام شد و آقای سیستانی با آقای خویی صحبت کردند یا نکردند.
شهرت، لغزشگاه سلوک – پندآموزی و عبرت گیری |